سید امیر حسینسید امیر حسین، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

شکوفه زندگی ما

رفتن به خونه باباجون و مامی

1391/1/23 8:22
نویسنده : مامان خوشبخت
914 بازدید
اشتراک گذاری

١٣٩٠/١٢/٢٢ طبق تصمیمی که با پدرت گرفتیم قرار شد واسه عید بریم اونجا.....عصر با سلام و صلوات از پله پاین آمدم و توی ماشین هم درازکش بودم تا رسیدیم.......شب همگی اونجا دور هم بودیم و پدرت آخر شب برگشت.....

شب اول سخت گذشت یه حس غریبه بودن داشتم و از اینکه پدرت پیشم نبود دلم می گرفت...

درکل روزها گذشتند و مامی و باباجون حسابی زحمت ما دو تا رو کشیدن...واسه عید مامی و حانیه جون یه لباس بارداری واسم دوختن....

شب سال تحویل پدرت پیشم بود البته آخرشب رفت حرم چون کشیک بود(سبزی پلو ماهی) دایی علی و خانواده هم بودن....تزی هم که شمال بود واسه نامزدی خواهر خانمش و رفتن به مکه.....

روز عید پدرت تماس گرفت گفت نهار نمیاد چون خیلی خسته است...حسابی پکر شدم ولی حدود ساعت 2 آمد و توی حیاط چند تا عکس گرفتیم.....خانواده دایی امیر هم بودن.عیدی شایان رو هم بهش دادم.

توی این مدت smsهای قشنگی بین من و پدرت ردوبدل میشد.این اواخر پدرت حسابی دلتنگ ما دوتا بود....

29و1و2 فروردین کمر درد شدیدی داشتتم که بخیر گذشت ...همش از پاره شدن کیسه آب میترسیدم.

 

عمه هاتم که توی دوران عید حتی یک تماس هم نگرفتن و قبل عید یه روز عمه محبوبه تماس گرفت که خیلی ازش تشکر کردم و دیگر هیچ.

فقط جواب sms تبریکم را دادن عمه معصومه که هیچ ازش توقع این رفتار رو نداشتم.......در کل دیدم نسبت بهشون عوض شده.....فهمیدم که فقط حرف میزنند و از عمل خبری نیست و این 10 سال در موردشون اشتباه میکردم.

بابابزرگت یه سرشب آمد  البته پدرت آوردشون و چند باری هم تلفنی احوال پرسید.!!!!

1391/1/19 اول رفتیم سونوگرافی. وزنت رو 2/800 گفت........بعد دکتر ارندی......باباجونت واسه وقت گرفتن از دکتر 2 روز خیلی خیلی زحمت کشید.........ازش ممنونم......قراره 5 اردیبهشت دوباره برم دکتر توی راه برگشت شیروموز خوشمزه خوردیم و......(مانتوی حانیه)

 

سوالاتم رو از دکتر فراموش کردم بپرسم.

پدرت نکران وزنت است.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)