سید امیر حسینسید امیر حسین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

شکوفه زندگی ما

تاریخچه انتظار

عزيز دلم ،نازنينم من و پدرت 6 سال بود که منتظر تو بوديم ، بعداز 4 ماه انتظار دكتر رفتن من شروع شد و تا مدتها گفته مي شد كه همه چيز طبيعي است و جاي هيچ نگراني نيست اما بعد از حدود 3 تا 4 سال متوجه مشكلات شدند.من و پدرت خيلي خيلي اذيت شديم هر گونه درماني را امتحان كرديم ولي نشد كه نشد.بارها با چشم گريان از مطب پزشكان خارج شدم بارها پوزخند آنها راديدم و متاسفانه بارها اين گفته كه احتمال بارداري طبيعي يا حتي غير طبيعي تو محال يا پايين است را شنيدم. اما هميشه نيرويي عجيب يا بهتر بگويم روزنه اي با نوري ضعيف از ته تاريك دلم سو سو مي زد و به من اميد مي داد. من هميشه اعتقاد به اين داشتم كه خداوند مهربان است ،خيلي هم مهربان است و مرا به تمام آ...
1 ارديبهشت 1391

هفته 39 ......شمارش معکوس برای دیدن روی ماه معجزه زندگی ما شروع شد.

امروز 1391/2/1 جمعه است.... عزیز نازنینم پدرت رفته حرم..........دوشب پیش پدرت خواب گنجشک می دید که بعد فهمید تعبیرش فرزند است یعنی تو. این روزها شادی خاصی را در قلب و روح پدرت احساس می کنم.......دایم از من میخواد بخورم تا تو تپلی بشی........ قراره سه شنبه  1391/2/5 بریم دکتر ارندی ...امیدوارم تاریخ سزارین رو زودتر بگه آخه تو خیلی سنگین شدی و من واقعا حرکت کردنم سخت شده....ترش کردن هم که دیگه نگو.......شاید بعد دکتر بریم واسه خرید هدیه.امیدوارم و از خدا می خوام که سلامت و صالح و زیبا باشی. این روزها حواسم به طریقه رفتارم با خانم پایین(مادر شوهر جدید) هم هست می خوام از الان بفهمم که چه می کنم!!!! نقل و نبات من یادت ب...
1 ارديبهشت 1391

هفته 38

امروز 1391/01/26 شنبه است..........توی هفته 38 بارداری هستم ،مامی و .....دیروز ساعت 3 از شمال (مکه تزی) برگشتن.....از 5شنبه عمه جونات اومده بودن پایین.....بالاخره بعد 1.5 ماه دیدمشون.   امروز از صبح کسل هستم......یه خورده خسته ام عزیزم.....این آخر کاری خیلی سنگین شدم امیدوارم سلامت و زیبا و توپولی باشی. خدایا شکرت ...ممنونتم . ...
26 فروردين 1391

هفته 37

توپولی مامان تو دیگه کم کم باید آماده تولد بشی.........امیدوارم سلامت و صالح و زیبا باشی و برای من و پدر عزیزتر از جانم خوش قدم و خوش روزی. لطفا اگه پدرت رو دوست داری واسش پیش خدا دعا کن کوچولوی من.......خدا تو رو خیلی خیلی دوست داره پس با دستای قشنگت ازش کمک بخواه تا پدرت توی کارش موفق باشه. پدرت نگران آینده توست .   ...
23 فروردين 1391

رفتن به خونه باباجون و مامی

١٣٩٠/١٢/٢٢ طبق تصمیمی که با پدرت گرفتیم قرار شد واسه عید بریم اونجا.....عصر با سلام و صلوات از پله پاین آمدم و توی ماشین هم درازکش بودم تا رسیدیم.......شب همگی اونجا دور هم بودیم و پدرت آخر شب برگشت..... شب اول سخت گذشت یه حس غریبه بودن داشتم و از اینکه پدرت پیشم نبود دلم می گرفت... درکل روزها گذشتند و مامی و باباجون حسابی زحمت ما دو تا رو کشیدن...واسه عید مامی و حانیه جون یه لباس بارداری واسم دوختن.... شب سال تحویل پدرت پیشم بود البته آخرشب رفت حرم چون کشیک بود(سبزی پلو ماهی) دایی علی و خانواده هم بودن....تزی هم که شمال بود واسه نامزدی خواهر خانمش و رفتن به مکه..... روز عید پدرت تماس گرفت گفت نهار نمیاد چون خیلی خسته است...حسابی پکر...
23 فروردين 1391

سیسمونی

ر وز 1390/12/10 عصر چهارشنبه (که نهار آبگوشت داشتیم و پدرت دیر اومد)....پدرت رفت دنبال خانم دایی ها و آوردشون  اینجا و تاساعت 9 شب اتاقت را چیدن...........من عصرش کمی دل و کمرم درد میکرد......مامی واسه شام استانبولی درست کرده بود...پدرت و مامی و ...جای کمدت را تغیرر دادن و پدرت وسایل بادی ات را باد کرد و ....قشنگ شد خیلی قشنگ.(شایان آخر شب اومد...فسقلی عمه)   12/12/1390 دایی امیر و ...ندا و...دای امیر بابا و...شیوا نهار خونه ما بودن.....لوسترها وصل شدن و وسایل آلمانی گیلاس مامان هم رسید. عصر دایی ها اومدن. دکتر یغمایی هفته پیش کمر درد داشت و پدرت این هفته 16/12/1390 باید بره پیشش..از بابت مریضی اونم نگران بودم ...
14 اسفند 1390

اتمام هفت ماهگی

امروز 1390/12/8 است پدرت باید امروز عصر گزارش ماما را ببرد پیش دکتر......... توی این مدت اتفاقات زیادی افتاد: 1-خانه تکانی  حدود 21 بهمن بعد 2 روز و چند هفته جابه جایی وسایل خونه بلاخره تموم شد 1390/11/30 جشن عقد دختر دایی ات بود  با کلی دلخور شدن و ناراحتی من که هر چی بگم کم گفتم.......... 3-پدرت تلویزیون رو عوض کرد واسه اتاق خواب و اتاق تو لوستر خرید 4-مامی با کمک پدرت وسایلت را اوردن 5-سروسی خوابت را آوردن.دقیقا روزی که دایی امیر و خانمش اومده بودن اینجا (بعد سفر آلمان) 6-حدود 1.5 روز اسهال استفراغ شدیدی شدم در تاریخ 1390/12/2 خیلی خیلی واسه تو میترسیدم....با سرم و لطف خدا ...خوب شدم. 7-پسر عموی پدرت(ابی) 2 شب پی...
8 اسفند 1390

خرید سیسمونی

١٣٩٠/١١/١١ و 12 یعنی دیروز وامروز مامی و باباجون با زهراجون رفتن خرید وسایل باقیمانده از سیسمونی نفسم...........سرویس چوب و سرویس کالسکه و صندلی غذا و...............     ...
12 بهمن 1390