سید امیر حسینسید امیر حسین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

شکوفه زندگی ما

نگرانی من........

امشب طبق تحقیقی که توی نت کردم فهمیدم که با توجه به طول سرویکس که28 بود ودیشب توی سونو مشخص شد،احتمالا باید سرکلاژ بشم واین موضوع حسابی نگران و ناراحتم کرد........حتی دوباره چندین بار اشکم جاری شد.... همسر عزیزم که عاشقشم می گفت اینکه جراحی کوچیکیه و دردسری ظاهرا نداره پس چرا نگرانی...راست می گفت این چیزها دیگه واسه من که گرگ بارون دیده ام چیزی نیست ....بهر حال مثل همیشه توکل به قادر یگانه......   خدایا خودت معجزه ای که بهم دادی رو واسم نگهدار..خدایا دوستت دارم وتو رو قادر مهربان میدانم. شنبه 90/10/3 وقت دکتر دارم. ...
7 بهمن 1390

مامانی و خونه :

عروسک من اینروزها دارم فکر می کنم واسه چند ماه دیگه چطور چیدمان خونه رو تغییر بدم تا وسایل تو هم جا بشه و در عین حال قشنگ باشه. می خوام یه تغییراتی توی خونه بدم البته اگر شرایطش جور بشه...که حتما میشه چون خدا خیلی مهربونه وما رو هم خیلی دوست داره..........چون ما هم همیشه بفکرش هستیم. ...
7 بهمن 1390

ویزیت دکتر در اواخر ماه چهارم:

کوچولوی نازنازی من : مامانی که من باشم در تاریخ 1/9/90 دوباره رفتم دکتر این بار خدا رو شکر مشکلی نبود بخصوص که متخصص غدد هم گفت کمی بزرگ شدن تیرویید سمت چپ طبیعیه...قشنگ من دکتر با وسیله ای که داشت کمک کرد تا دوباره صدای قشنگ قلبت رو بشنوم. قراره 1 دی دوباره برم سونوگرافی البته به اتفاق پدرت،چون اونم می خواد تو رو ببینه. دکتر گفته باید بررسی کنه که من احتیاج به سرکلاژ دارم یا نه... ...
7 بهمن 1390

سونوگرافی های بعدی...

نهایتا  روز 3/7/1390 با هزار نوع احساس مختلف دوباره رفتیم سونو (اونروز از صبح موقع نماز از شدت نگرانی آرام و قرار نداشتم پدر نازنینت هم دلداریم می داد ، تا ظهر روی عکس  پسر دایی ات  در فتوشاپ کار کردم تا فراموش کنم)رفتیم داخل اتاق و دکتر وجود معجزه اسای تو را مشاهده کرد و به ما هم نشان داد.آره عزیزم تو وجود داشتی تو مثل یه پروانه کوچولو توی دلم  قرار داشتی. خوشحالی سراسر وجودم را پر کرد.خیلی خیلی از خدا تشکر کردم.پدرت smsمی زد که چی شد آخه توی ماشین مونده بود.بعد از بیرون اومدن از مطب سریع به او هم گفتم و برق شادمانی را در چشمانش دیدم. آره قشنگم باز هم خداوند کمکمون کرد و لطفش را به نهایت رساند.خدایا ممنونتم و دوستت دار...
7 بهمن 1390

عشق من:

دوستت  دارم عزیز دلم ، نفسم، قشنگم...منتظرم تا روی ماه تو رو ببینم. آرزو دارم سلامت باشی ...و سراسر زندگیت پر از عشق به حق تعالی باشه. ...
7 بهمن 1390

ماجرای سونوگرافی در هفته ششم بارداری

20 شهریور 1390 از صبح یک استرس خفیف را حس میکردم.خلاصه عصر حدود ساعت 4 با پدرت و مامی رفتیم واسه سونوگرافی......مدتی منتظر ماندیم.بعد نوبت ما شد و دکتر گفت من در داخل ساک حاملگی جنین نمی بینم باید 15 روز دیگر مجددا سونو شوی. تمام وجودم را غصه گرفت .توی راه برگشت دائم بغضم را کنترل می کردم ولی با اینحال باز هم اشکم جاری می شد.پدر عزیزتر از جانم می گفت نگران نباش توکل بخدا کن ....با شوخی می گفت نگفتم به کسی نگین هنوز زوده.....همش فکر میکردم چطور این 15 روز می گذره اصلا ممکن که بگذره.خلاصه از همان شب مامی به اتفاق ما به خونمون اومد(آخه قبلش خونه اونها بودیم). ...
7 بهمن 1390

شکر خدا

خدای مهربون و قادر من نمیدونی که چقدر دوستت دارم .من همه خوبیها و خوشیهای زندگیم را از جانب تو می دانم.خدایا کمکمون کن بتونیم تو رو آنطور که لایقت است شکر گوییم. ...
7 بهمن 1390

سرکلاژ

ع زیزم دیروز یعنی 1390/10/3 با پدرت رفتیم دکتر...یکساعت ونیم منتظر شدیم و دکتر گفت باید سرکلاژ کنم چون تو واسه همه خیلی مهمی... دارو هم نوشت و گفت تو رشدت خوبه و باز من 2کیلو اضافه کردم.....خلاصه دوباره حال منو پدرت بد بود.عزیزم مامان دیگه داره کم کم خسته میشه.....آخه من واسه دیدن تو چقدر باید اذیت بشم..چقدر دکتر چقدر دارو و چند بار اتاق عمل.......ولی چاره ای ندارم.خدایا شکرت . باز هم شبی با اشک رو سپری کردم دلم گرفته بود.... تو هم خیلی تکون میخوری.مامان فدات بشه پسر گلم... امروز 1390/10/4 با پدرت رفتیم تا زیر میزی دکتر رو که چهارصد هزار تومان بود پرداخت کنیم. از فردا هم باید برم بیمارستان بستری بشم .یعنی از دوشنبه تا چهارش...
12 دی 1390