سید امیر حسینسید امیر حسین، تا این لحظه: 12 سال و 12 روز سن داره

شکوفه زندگی ما

هفته 37

توپولی مامان تو دیگه کم کم باید آماده تولد بشی.........امیدوارم سلامت و صالح و زیبا باشی و برای من و پدر عزیزتر از جانم خوش قدم و خوش روزی. لطفا اگه پدرت رو دوست داری واسش پیش خدا دعا کن کوچولوی من.......خدا تو رو خیلی خیلی دوست داره پس با دستای قشنگت ازش کمک بخواه تا پدرت توی کارش موفق باشه. پدرت نگران آینده توست .   ...
23 فروردين 1391

رفتن به خونه باباجون و مامی

١٣٩٠/١٢/٢٢ طبق تصمیمی که با پدرت گرفتیم قرار شد واسه عید بریم اونجا.....عصر با سلام و صلوات از پله پاین آمدم و توی ماشین هم درازکش بودم تا رسیدیم.......شب همگی اونجا دور هم بودیم و پدرت آخر شب برگشت..... شب اول سخت گذشت یه حس غریبه بودن داشتم و از اینکه پدرت پیشم نبود دلم می گرفت... درکل روزها گذشتند و مامی و باباجون حسابی زحمت ما دو تا رو کشیدن...واسه عید مامی و حانیه جون یه لباس بارداری واسم دوختن.... شب سال تحویل پدرت پیشم بود البته آخرشب رفت حرم چون کشیک بود(سبزی پلو ماهی) دایی علی و خانواده هم بودن....تزی هم که شمال بود واسه نامزدی خواهر خانمش و رفتن به مکه..... روز عید پدرت تماس گرفت گفت نهار نمیاد چون خیلی خسته است...حسابی پکر...
23 فروردين 1391

سیسمونی

ر وز 1390/12/10 عصر چهارشنبه (که نهار آبگوشت داشتیم و پدرت دیر اومد)....پدرت رفت دنبال خانم دایی ها و آوردشون  اینجا و تاساعت 9 شب اتاقت را چیدن...........من عصرش کمی دل و کمرم درد میکرد......مامی واسه شام استانبولی درست کرده بود...پدرت و مامی و ...جای کمدت را تغیرر دادن و پدرت وسایل بادی ات را باد کرد و ....قشنگ شد خیلی قشنگ.(شایان آخر شب اومد...فسقلی عمه)   12/12/1390 دایی امیر و ...ندا و...دای امیر بابا و...شیوا نهار خونه ما بودن.....لوسترها وصل شدن و وسایل آلمانی گیلاس مامان هم رسید. عصر دایی ها اومدن. دکتر یغمایی هفته پیش کمر درد داشت و پدرت این هفته 16/12/1390 باید بره پیشش..از بابت مریضی اونم نگران بودم ...
14 اسفند 1390

اتمام هفت ماهگی

امروز 1390/12/8 است پدرت باید امروز عصر گزارش ماما را ببرد پیش دکتر......... توی این مدت اتفاقات زیادی افتاد: 1-خانه تکانی  حدود 21 بهمن بعد 2 روز و چند هفته جابه جایی وسایل خونه بلاخره تموم شد 1390/11/30 جشن عقد دختر دایی ات بود  با کلی دلخور شدن و ناراحتی من که هر چی بگم کم گفتم.......... 3-پدرت تلویزیون رو عوض کرد واسه اتاق خواب و اتاق تو لوستر خرید 4-مامی با کمک پدرت وسایلت را اوردن 5-سروسی خوابت را آوردن.دقیقا روزی که دایی امیر و خانمش اومده بودن اینجا (بعد سفر آلمان) 6-حدود 1.5 روز اسهال استفراغ شدیدی شدم در تاریخ 1390/12/2 خیلی خیلی واسه تو میترسیدم....با سرم و لطف خدا ...خوب شدم. 7-پسر عموی پدرت(ابی) 2 شب پی...
8 اسفند 1390

خرید سیسمونی

١٣٩٠/١١/١١ و 12 یعنی دیروز وامروز مامی و باباجون با زهراجون رفتن خرید وسایل باقیمانده از سیسمونی نفسم...........سرویس چوب و سرویس کالسکه و صندلی غذا و...............     ...
12 بهمن 1390

شروع هفت ماهگی

سلام پسر گلم،ناناز مامان،گیلاس مامان،عسل مامان تو نقل و نبات دلمی، قشنگم امروز سه شنبه 1390/11/11 هست و هفته 26 تموم میشه یعنی از فردا وارد ماه هفتم بارداری میشیم...... مامانی همچنان استراحت مطلق.با مشکلات خاص خودش..مامی دیشب رفت خونشون تا با زهرا جون برن خرید و همه وسایل تو رو بخرند. پدرت 1390/11/8 اولین گزارش ماما رو برد نزد دکتر و حسابی علاف شد طئریکه از صبح که رفت سرکار تا ساعت 18:30 خونه نیومد........ این روزها پدرت تمام تلاشش رو میکنه تا پروژه روی دستش رو هر چه سریعتر تموم کنه.تو هم پسر عسلی واسه پدرت دعا کن. پدرت خیلی تو رو دوست داره واسه همین همش بمن میگه "مواظب خودت باش" قراره توی هفته اینده کارگر بیاد تا خونه ت...
11 بهمن 1390

هفته 26

امروز 1390/11/6 دقیقا دومین روز از هفته 26 است.....شکوفه بهاری من توی دلم خوب سیر و سیاحت میکنه....من همچنان استراحت می کنم. دیشب بعد 22 روز یه حمام کوچولو رفتم.....امروز قراره ماما بیاد خونه برای کنترل بارداری تا بعد گزارش اونو شوهر مهربونم ببره نزد دکتر.... توی هفته گذشته بخاطرتعطیلیهای وفات و برف پدرت بیشتر خونه بود و دو روز از این روزها رو با مامی گذاشتن واسه تغییر دکور خونه...خیلی خوب شد ...فضای خونه باز شد وووووووووو اتاق پرنور جلو روواسه وسایل تو نفسم خالی کردیم.....مامی اینجا خیلی خیلی زحمت میکشه..تقریبا خونه تکونی عید رو شروع کرده..دیروز تمام کابینتهای اشپزخانه رو با چیدمان جدید نظم داد و خلاصه هزارتا کار دیگه.............
7 بهمن 1390

دوران طولانی استراحت مطلق

پسر گلم امروز 16 روزه که من سرکلاژ شدم و استراحت مطلق هستم.بعد از این مدت تازه امروز 1390/10/22 مامی بعدازظهر رفت  خونشون یعنی پدرت بردش.بابا جونت بعد از رفتن اونها واسه سلامتی هرچه بیشتر تو رفت ظرفهای نهار  رو شست و بعد با دوچرخه اش رفت تعزیه(می دونی که تعزیه کی). حس عجیبی دارم همش فکر می کنم چطور زحمتهای مامان وبابا و مهربونی پدرت رو جبران کنم... از امروز تصمیم گرفتم بیشتر وقتم رو با فتوشاپ پر کنم.دیروز ندا و شیوا اومدن نهار خونمون،خوب بود و خوش گذشت آخر شب هم با آلمان چت کردم....میگفتند کلی چیزهای خوشگل واست خریدن.... نمی دونم چطور این چند ماه رو بگذرونم.فقط هرشب خدا رو شکر میکنم که یک روز دیگه بسلامتی تموم شد. امر...
7 بهمن 1390

هفته 25

امروز 1390/10/28 هفته 25 بارداری شروع میشود. تربچه نقلی من خوب توی دلم تکون میخوره.....البته بیشتر ظهر ها و شبها قبل خواب..........همچنان پادرد دارم.........مامی هم اینجاست....مامی دیروز پهلو درد داشت وامروز شکر خدا بهتره. غنچه زندگی من،دارم واسه دیدن روی ماه و سلامت تو لحظه شماری می کنم.........همش در حال حساب و کتابم....امیدوارم سالم و به موقع دنیا بیای. پدر مهربونت هم دنبال کارهای بهشت است و درگیره....دوستش دارم 1000*1000*1000 تا   خدای قادرم ازت ممنونم چراکه همه نعمتها و خوبیها از جانب تو نصیب ما میشود و بس........خدایا چطوری این بنده پررو و ناسپاس که خواسته هاش تمومی نداره...میتونه ازت تشکر کنه........ ...
7 بهمن 1390