سید امیر حسینسید امیر حسین، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره

شکوفه زندگی ما

استراحت مطلق

دقیقا از 1390/10/7 من به گفته دکترم محکوم به استراحت مطلق شدم.امروز روز 6 است...دائم باید دراز کش باشم،بشدت پاهایم درد میگیرد. وقتم رو با جدول و سریال و اینترنت و بیکاری پر میکنم.حتی نماز را هم دراز کش می خونم تقریبا اصلا نماز حال نمیده. پدرت هم صبح میره و عصر میاد و مامی تمام کارهای خونه رو میکنه.بابایی هم بعضی وقتها میاد اینجا. دلم واسه پدرت میسوزه.....حس دور بودن از هم رو دارم. شبها زیاد راحت نمی خوابم ودر کل فقط باید خدا کمکم کنه که صبرم زیاد بشه. این ما بین تکانهای تو عزیز دلم ،نفسم حس خوبی بهم میده....عشق من سعی کن زیادحرکت کنی تا مامان شاد بشه.   خدایا کمکم کن....خدایا به همسرم هم کمک کن. خدای مهربو...
7 بهمن 1390

احساس خوشایند

نفس مامان ،اینروزها حرکتهای تو توی دلم شوری بپا میکنه که نگو،دیشب داشتم به پدرت می گفتم اگه من مستقیم به پشتم بخوابم تو حسابی لگد میزنی و پیشنهاد دادم که توی این وضعیت بیاد تکانهای تو را با دستش لمس کند................. اما پدر جونت گفت این کار رو نکن ،اذیت میشه که لگد میزنه. الهی که من فدای دو تاییتون بشم. در ضمن دیشب پدرت با دایی تزی کلی تلاش کردن تا توی پاسیو خونه یه باغ پرندگان درست کنند.   عزیز دلم ازت میخوام تا با اون دستهای فسقلیت واسه پدرت و کارش دعا کنی تا روز بروز بهتر بشه.   ...
7 بهمن 1390

روزهای جراحی سرکلاژ

دوشنبه  صبح 1390/10/5 با پدرت ساعت 8 صبح رفتیم دنبال مامی و با اتفاق رفتیم بیمارستان...اونجا بابایی رفت دنبال کارهای پذیرش...هرچی گفتم اتاق معمولی خوبه گفت نه اذیت میشی(الهی فداش شم ،عاشقشم مثل 10 سال پیش که حتی بیشتر)و یک سوئیت شیک گرفت و ...اول پرستار فشار خونم روگرفت بعد رفتیمتوی اتاق و لباسمو عوض کردم..شلوارش پام نشد چون کش اون تنگ بود....قبلش هم بابایی چند تا جدول خرید و شیر و آبمیوه و شیرینی یزدی و....وقتی مطمین شد رفت. من و مامی تا شب اونجا بودین چند تا آمچول و قرص و....متخصص بیهوشی اومد کمی خوش وبش کرد و دیازپام واسه خواب راحت شب......تنقیه و ترس من و....ناشتایی عصر بابایی دوباره اومد و بعد چند ساعت رفت   سه شنبه ...
7 بهمن 1390

شب یلدا...تعیین جنسیت جوجه من

سلام پسر گلم ،عزیز دلم،دیشب با پدرت که حسابی به خودش رسید ومثل همیشه خوشگل شد و بامامانی که من باشم حدود ساعت 5:30 عصر رفتیم برای سونوگرافی. اونجا بابایی تا تونست به من آب داد تا بخورم ،شماره من 30 بود و قرار بود که دکتر اندامهای داخلی تو را هم کنترل کند...خلاصه حدود ساعت 6:40 با پدرت رفتیم داخل اتاق...من پدرت رو صدا زدم تا بیاد کنار تخت و تو رو ببینه....دکتر هم کمی خوش و بش کرد در مورد چپ بودن خواب زن و واینکه پاهای کوچولو تو در سمت چپ من قرار داره و تو بحالت عرضی هستی........ مامانی نکنه تنبل باشی  چون از الان تقریبا دراز کشیدی. اون گفت که تو گل پسری..کاکل به سری و نقل و نباتی .....خلاصه با شکر خدا و تشکر از همه مهربونیهاش اومدی...
7 بهمن 1390

نگرانی من........

امشب طبق تحقیقی که توی نت کردم فهمیدم که با توجه به طول سرویکس که28 بود ودیشب توی سونو مشخص شد،احتمالا باید سرکلاژ بشم واین موضوع حسابی نگران و ناراحتم کرد........حتی دوباره چندین بار اشکم جاری شد.... همسر عزیزم که عاشقشم می گفت اینکه جراحی کوچیکیه و دردسری ظاهرا نداره پس چرا نگرانی...راست می گفت این چیزها دیگه واسه من که گرگ بارون دیده ام چیزی نیست ....بهر حال مثل همیشه توکل به قادر یگانه......   خدایا خودت معجزه ای که بهم دادی رو واسم نگهدار..خدایا دوستت دارم وتو رو قادر مهربان میدانم. شنبه 90/10/3 وقت دکتر دارم. ...
7 بهمن 1390

مامانی و خونه :

عروسک من اینروزها دارم فکر می کنم واسه چند ماه دیگه چطور چیدمان خونه رو تغییر بدم تا وسایل تو هم جا بشه و در عین حال قشنگ باشه. می خوام یه تغییراتی توی خونه بدم البته اگر شرایطش جور بشه...که حتما میشه چون خدا خیلی مهربونه وما رو هم خیلی دوست داره..........چون ما هم همیشه بفکرش هستیم. ...
7 بهمن 1390

ویزیت دکتر در اواخر ماه چهارم:

کوچولوی نازنازی من : مامانی که من باشم در تاریخ 1/9/90 دوباره رفتم دکتر این بار خدا رو شکر مشکلی نبود بخصوص که متخصص غدد هم گفت کمی بزرگ شدن تیرویید سمت چپ طبیعیه...قشنگ من دکتر با وسیله ای که داشت کمک کرد تا دوباره صدای قشنگ قلبت رو بشنوم. قراره 1 دی دوباره برم سونوگرافی البته به اتفاق پدرت،چون اونم می خواد تو رو ببینه. دکتر گفته باید بررسی کنه که من احتیاج به سرکلاژ دارم یا نه... ...
7 بهمن 1390

سونوگرافی های بعدی...

نهایتا  روز 3/7/1390 با هزار نوع احساس مختلف دوباره رفتیم سونو (اونروز از صبح موقع نماز از شدت نگرانی آرام و قرار نداشتم پدر نازنینت هم دلداریم می داد ، تا ظهر روی عکس  پسر دایی ات  در فتوشاپ کار کردم تا فراموش کنم)رفتیم داخل اتاق و دکتر وجود معجزه اسای تو را مشاهده کرد و به ما هم نشان داد.آره عزیزم تو وجود داشتی تو مثل یه پروانه کوچولو توی دلم  قرار داشتی. خوشحالی سراسر وجودم را پر کرد.خیلی خیلی از خدا تشکر کردم.پدرت smsمی زد که چی شد آخه توی ماشین مونده بود.بعد از بیرون اومدن از مطب سریع به او هم گفتم و برق شادمانی را در چشمانش دیدم. آره قشنگم باز هم خداوند کمکمون کرد و لطفش را به نهایت رساند.خدایا ممنونتم و دوستت دار...
7 بهمن 1390

عشق من:

دوستت  دارم عزیز دلم ، نفسم، قشنگم...منتظرم تا روی ماه تو رو ببینم. آرزو دارم سلامت باشی ...و سراسر زندگیت پر از عشق به حق تعالی باشه. ...
7 بهمن 1390